|
||
خیلی وقت است فراموش کرده ام … کدام یک را سخت تر می کشم … ؟ رنــــج ! انتظار ! یا نفس را… |
نه تو میمانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لبِ یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند...
لحظهها عریانند.
به تن لحظهی خود، جامهی اندوه مپوشان هرگز.
سهراب
روباهى موبایلى رو دید و برداشت تا شماره ای بگیرد؛
زاغک از بالاى درخت گفت: پایین آنتن نمیده، بده بالا تا برات شماره بگیرم. روباه تا موبایل رو انداخت بالای درخت ؛ زاغ گفت: این عوض قالب پنیر کلاس سوم ابتدایى و پر کشید و رفت !
.: Weblog Themes By Pichak :.